کوچش

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت کوچش


سپاهان درب
استفاده چراغ خاموش وغیررسمی کشتی فرنگی از طهماسبی
گرانی 60 درصدی اینترنت ثابت از بیخ گوش کاربران گذشت
کامرانی‌فر از دپارتمان داوری فدراسیون فوتبال رفت

فرشتگان با روح در شب قدر نازل می‏شوند. بنابراین حتماً باید پس از پیغمبر(ص) کسی وجود داشته باشد تا ملائکه بر او نازل شوند. او کسی جز حجت خدا و امام زمان (عج) نخواهد بود.

روسیه به این پیروزی بسیار نیاز داشت و هر کاری کرد که برنده شود، چون این پیروزی برای آنها مجوزی بود برای ورود به برزیل و مرحله نهایی لیگ جهانی. اما من هم از عملکرد امروز بازیکنانم برابر روسیه رضایت دارم.

سایت فوتبال 24 بلژیک مدعی شد باشگاه خنت بلژیک قصد جذب رامین رضاییان مدافع سابق پرسپولیس را دارد.

test

هر زمان صحبت از طراحی های اداری می شود ، همه به یاد رنگهای قهوه ای ، کرم و مشکی می افتند با همان مبلمان های منضبط و حال و هوای خشک. اغلب طراحان داخلی اینگونه فضاها نیز ، در تلاشند از این معیار دور نشوند و در طول طراحی آن را حفظ می نمایند.طراحی چهارچوب دارد، اما خلاقیت در آن سقفی ندارد. دست و پای خود را در طراحی نبندید.ذهن خود را رها کنید.خودتان را در فضایی که می خواهید طراحی کنید قرار دهید. نیازهای شما چیست ؟چگونه عملکرد بهتری درآن فضا خواهید داشت؟چه رنگی به شما پویش بالاتری میدهد؟فعالیت های شما در چه بستر حرکتی روان تر خواهد بود؟ کمی ساختار شکنی بد نیست،البته فراموش نکنید این پرواز دادن ذهن ، شما را از کاربری اصلی فضا دور نسازد. ذهن معمارانه خود را تربیت کنید در حیطه ایی که شما برایش تعریف می کنید قدم بزند و خلق کند. برای درک بهتر این مطلب تصاویر قبل و بعد از طراحی یک فضای اداری را مشاهده نمایید تا دریابید چگونه خلاقیت در استفاده از رنگ سبز و بافت چوب، یک فضای قدیمی و سرد را به دفتر کار گرم و دلپذیری بدل نموده

ادامه مقاله دکوراسیون داخلی فضاهای اداری را اینجا بخوانید

درباره نویسنده: شرکت فنی و مهندسی آتیه طراحان تاسیس 1387، در زمینه طراحی و اجرای سازه های معماری، دکوراسیون داخلی، طراحی و اجرای انواع نما، سقف کاذب. سازه های نمایشگاهی و همچنین اجرای تخصصی محصولات ساخت و ساز خشک(کناف) فعالیت دارد. شرکت با تیم طراحی با تجربه و گروه اجرایی متخصص و کار آزموده، همواره در تلاش است، طراحی های خلاقانه و زیبا را همراه با دقیق ترین برآوردها و محاسبات اجرایی هماهنگ نموده و در نهایت اثری را با بالاترین کیفیت ساختاری و بصری به نمایش درآورد. شعار آتیه طراحان همواره صداقت و اعتماد متقابل بوده و میباشد.

آدرس سایت: atidecor.com

(28) یَا عِمَادَ مَنْ لا عِمَادَ لَهُ یَا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ یَا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ یَا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ یَا غِیَاثَ مَنْ لا غِیَاثَ لَهُ یَا فَخْرَ مَنْ لا فَخْرَ لَهُ یَا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ یَا مُعِینَ مَنْ لا مُعِینَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا أَمَانَ مَنْ لا أَمَانَ لَه

امروز بردنمان بالای سر جسد،فرصت نداشتم که بخواهم فکر کنم بروم یا نه،رفتم،اولین چیزی که اذیتم کرد بوی فرمالین بود،دوتا انسان را پیچانده بودند لای پلاستیک و گذاشته بودند روی تخت،استاد آناتومی آمد گوشه یک پلاستیک را زد کنار،پایش بود،بعد یک لایه پوست را زد کنار،بعد یک لایه چربی،بعد هی لایه لایه لایه،هی یک چیزی میکشید بیرون میگفت این رگ است،یک رشته دیگر میکشید بیرون میگفت این عصب است،عضله هاش را هی می آورد بالا نشانمان میداد،بچه ها هی بمن نگاه میکردند که چرا من حالم بد نمیشود،من که سر تشریح قورباغه و دیدن ماهی زیر میکروسکوپ تا سه زنگ گریه میکردم،نمیدانم قسی القلب شدم یا چون آنها زنده بودند و این مرده،جسد اولی خوب بود،سالم بود،من خودم دست هاش را دیدم،مو داشت،ناخن داشت،فقط کبود بود.استاد مثل کتاب لایه های جنازه را ورق میزد و من هی در ذهنم تداعی میشد " و رقه جلدی و دقه عظمی..." بعد انگار قصه تمام شده باشد رگ ها و عصب ها را گذاشت سر جایش و پوست و چربی را بست و پلاستیک کشید رویش و گفت برویم سراغ بعدی!

جسد دومی له بود،قفسه سینه اش را شکافته بودند،پلاسیده بود،همه اندامش زرد و قهوه ای و بد بو شده بود،استاد باز خیلی عادی دل و روده و شش و معده و کبدش را نشانمان میداد،نترسیدم،حالم بد نشد،فقط داشتم فکر میکردم من هم یک روز میشوم یکی مثل این،و از این هم پلاسیده تر و منفور تر و سیاه تر،زیر چند خروار خاک.

من پزشکی را دوست دارم،اما عاشقش نیستم،تشنه اش هم،شوقی هم اگر باشد بخاطر چهارتا لفظ خانوم دکتر است و دک و پزش،من در پزشک شدنم بیشتر نفس میبینم و حرف مردم تا خدا..

خب چرا باید عمر عزیز را بگذارم پای دوخت و دوز آدمها؟چرا بنشینم پشت یک میز و هی قرص هایی را که میدانم چقدر ضرر دارد در نسخه بنویسم بدهم به مردم؟چه کسی گفته اسلام به یک پزشک متخصص خانوم متعهد نیاز حیاتی دارد؟من احساس نیاز حیاتی نمیکنم،حداقل احساس میکنم جای من اینجا نیست،من نمیخواهم عمرم را بگذارم پای سروکله زدن با اجساد وقتی ارواح بیمارتر ومحتاج ترند. پزشک متخصص متعهد خانوم لازم هست،درست،اما آیا هدف من باید این باشد؟چه کسی گفته؟

از ظهر احساس میکنم طاقت خواندن ندارم،احسان دارد انتخاب رشته میکند،دیشب آمده بود پیشم مشاوره،گفتم من اگر به اول دبیرستان برگردم،یا میروم انسانی یا حوزه،شیمی و زیست و فیزیک و ریاضی قشنگند اما تا یک حدی،با یک هدفی،آمیخته با یک تفکر توحیدی،ما سه سال هی میخوانیم و مسئله حل میکنیم و باز میخوانیم و دوره میکنیم و تست میزنیم که فقط بتوانیم کنکور را بدهیم،بعد تمام سعی مان را میکنیم همه کتاب تست هامان را از جلو چشممان دور کنیم،بعد نود درصد اینهایی که خواندیم را نه دوست داریم نه به دردمان میخورد،همه چیز پوچی ست اندر پوچی، که مامان آمد دست احسان را گرفت و برد و گفت این میخواهد تو را هم مثل خودش بدبخت و دیوانه کند بیا برویم!


خرید بک لینک

29) اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا عَاصِمُ یَا قَائِمُ یَا دَائِمُ یَا رَاحِمُ یَا سَالِمُ یَا حَاکِمُ یَا عَالِمُ یَا قَاسِمُ یَا قَابِضُ یَا بَاسِط

بیست و چهار ساعت دیگر مانده تا همه چیز معلوم شود،اگر تا امشب خبرمان نکردند خودمان ساک هایمان بر میداریم و میرویم دم اتوبوس اگر قبول کنند یک جایی آن ته مه ها یا حتی کف اتوبوس خودمان را جا کنیم،دیروز گفتی:بنظرت شهدا با ما شوخی دارند که اینطور میکنند؟همین طور که داشتم فکر میکردم گفتم اگر فقط یک نفر جا بود تو میروی،نه من! محکم گفتی نه! گفتم من سه بار رفتم،خواهش میکنم.گفتی حالا صبر کن..

صبر سختی ست،میخواهم ساک م را ببندم و چادرم را بشویم و همه اش درگیرم که نکند برمان گرداند؟نکند دوستمان نداشته باشند؟ ، "شاید مصلحت نبوده"اینطور وقت ها به هیچ وجه در کتم نمیرود، مثل روزها و شب های قبل پانزده رمضان، صدای تلفن خانه و گوشی خودم را تا آخر بلند کردم و هی چک میکنم ببینم کسی زنگ نزده؟پیامی نداده؟

فعلا هیچ خبری نیست،دارم میروم وسایل را جمع و جور کنم،دارم فکر میکنم یعنی میشود شهدا با ما شوخی داشته باشند و بخواهند یک کمی بگذارندمان سر کار و ببرندمان؟میشود کمیل فردا شب را دوکوهه بخوانیم؟میشود لطف کنند و بشود؟

#التماس_دعا

خرید بک لینک

30) یَا عَاصِمَ مَنِ اسْتَعْصَمَهُ یَا رَاحِمَ مَنِ اسْتَرْحَمَهُ یَا غَافِرَ مَنِ اسْتَغْفَرَهُ یَا نَاصِرَ مَنِ اسْتَنْصَرَهُ یَا حَافِظَ مَنِ اسْتَحْفَظَهُ یَا مُکْرِمَ مَنِ اسْتَکْرَمَهُ یَا مُرْشِدَ مَنِ اسْتَرْشَدَهُ یَا صَرِیخَ مَنِ اسْتَصْرَخَهُ یَا مُعِینَ مَنِ اسْتَعَانَهُ یَا مُغِیثَ مَنِ اسْتَغَاثَهُ 

کانال کمیل را که قدم میزدم گفتم اگر چادرم به این سیم خاردار ها بگیرد یعنی آرزویم براورده میشود،خب بعضی وقت ها آدم با خودش ازین قرار و مدارهای دلی میگذارد، گفتم اگر چادرم به سیم خاردارهای لب کانال بگیرد آرزویم برآورده میشود،داشتم میرفتم که باد آمد، دست چادرم را گرفت و انداخت گردن سیم خاردار ها،یک لحظه تمام شادی های دنیا مال من شد،اصلا نمیتوانستم گریه کنم،چند تا از بچه ها طبق معمول از زمین کنده نمیشدند، و من خیلی خوشحال به شهدا میگفتم:دیدید؟دیدید حاجت روا شدم؟

در راه برگشت فکر کردم من که نیت کرده بودم تک تک اعمال،از راه رفتن و خنده و گریه تا حال خوش و تاثیر خوب این سفر برای تو نوشته شود،نکند این آرزو هم قرار است برای تو مستجاب شود؟از دیشب دارم خدا را التماس میکنم آن لحظه که باد دست چادرم گرفت و انداخت گردن سه تا از خار های دم کانال ما دوتا را یکی حساب کرده باشد..

خرید بک لینک

(31) یَا عَزِیزاً لا یُضَامُ یَا لَطِیفاً لا یُرَامُ یَا قَیُّوماً لا یَنَامُ یَا دَائِماً لا یَفُوتُ یَا حَیّا لا یَمُوتُ یَا مَلِکا لا یَزُولُ یَا بَاقِیا لا یَفْنَى یَا عَالِماً لا یَجْهَلُ یَا صَمَداً لا یُطْعَمُ یَا قَوِیّاً لا یَضْعُف

نود و چهار اولش خوب بود و ساده و عادی،از بعد دیدار همه چیز هی زیاد و عجیب و فشرده شد،همه چیز،انقدر که شش ماه آخر نود و چهار قدر شش سال گذشت،قدر شش سال خنده،شش سال گریه،شش سال اتفاق،شش سال سوال،شش سال تجربه،خیلی از اتفاقاتی که فقط اسمش را شنیده بودم قدم گذاشت در زندگی خودم و دوستان نزدیک و خانواده ام،از کنکور و ازدواج و عشق بگیرید تا خودکشی و سرطان و اوتیسم و طلاق،اتفاق پشت اتفاق،هر دم ازین باغ بری میرسید..

اواخر مهر که دوست رفت دنیا روی سرم خراب شد،آه و ناله ام در آمد که چرا،حالا وقتی بعد از شش ماه نگاه میکنم خداراشکر میکنم که رفت،من تازه فهمیدم غیر از من و دوست آدم های دیگری هم وجود دارند،دنیا خیلی بزرگتر از این حرف ها بوده که من میدیدم،دیدم چقدر کار روی زمین مانده،چقدر از بچه ها را ندیدم،چقدر حرف هایشان را نشنیدم،هر چقدر زمان بیشتر پیش میرفت عمق فاجعه بیشتر معلوم میشد،الان میتوانم اینطور نتیجه گیری کنم اما تا همین یک ماه پیش همه اتفاقات را میچسباندم به ادامه بدبختی های زندگی ام،احساس میکردم هی میدوم و هی نمیرسم،احساس میکردم فقط اتفاق است که می افتد و هیچ تاثیر مثبتی هم روی من ندارد که بگویم فلان مشکل باعث بزرگ شدن من شد. روز آخر مدرسه بعد از نماز زنگ زدم به ریحان گفتم انگار همه چیز هیچ در هیچ بود،خدا که میخواست انقدر بی مزه تمامش کند چرا اینطور شروعش کرد؟ما باید چکار میکردیم که نکردیم؟چرا همه چیز اینطوری شد؟ ریحان گفت تمام نشده،ریحان گفت نمیدانم اما مطمئن باش اینطور هم که تو میگویی هیچ در هیچ نبوده!

نوشته ها و پیام های  دی و بهمن و اسفند را که میخوانم میبینم چقدر حالم عجیب و بد بوده،انقدر که میخواهم زمان برگردد بروم به معصومه ی زمستانم دلداری بدهم،انقدر که آشفته است وبا خدا و امام و شهدا و دوست و دشمن دعوا دارد، مثل بچه هایی که وقتی قیچی از دستشان میگیرند جیغ و ویغ میکنند بعد دوباره میروند بغل همان مادری که چند دقیقه قبل بدترین مادر دنیا بود!

هیچ وقت آن صبح جمعه که بلند شدم چادر سرم کردم و کیف پولم را برداشتم و ناشتا از خانه مادربزرگ زدم بیرون و مثل طلبکار ها سوار تاکسی شدم و بی سلام و علیک وارد گلزار شدم و خودم را رساندم به آقا مهدی و سرم را نگذاشتم روی سنگ و شکلات نخوردم و شروع کردم به خط و نشان کشیدن و طلبکارانه حرف زدن و از ترس در آمدن اشک تتد تند میگفتم و سعی میکردم جدی باشم و زود پا شدم رفتم یک طرف دیگر گریه کنم یادم نمیرود،یادم نمیرود پنج_شش روز بعد که دوباره راهم از جلو در گلزار میگذشت و آن پیرمرد کلاه به سر آمد جلو و شیرینی تعارفم کرد ،احساس کردم عکس آقا مهدی گفت: یعنی انقدر لوس شدی که راهت از اینجا میگذرد و سر نمیزنی؟یعنی قهر؟ ،آمدم جلو،نشستم،انگشت کشیدم روی گلاب های شیار های اسمش،شیرینی را خوردم یعنی که آشتی!همان موقع ریحان زنگ،گفتم گلزارم،گفت هفته ای چند بار گلزار؟ گفتم آخر شهدا میخواستند از دلم در بیاورند،گفت دختره ی پررو تو باید از دلشان در بیاوری،گفتم نه خیر من که اذیت شان نکردم،آن ها هی هر چی صدایشان میزدم کمک نمیکردند،لوس شده بودند،حالا برو مزاحم مراسم آشتی کنان ما نشو! ریحان گفت خدا شفایت بدهد و قطع کرد ، آن نماز صبح و ظهر بی لبخند و بی سجده شکر را یادم نمیرود،گفتم سر سنگین نماز بخوانم که خدا اینطور ادامه ندهد،اما تا قنوت نماز عصر بیشتر طاقت نیاوردم..

الان..

ادامه دارد!

خرید بک لینک

(31) یَا عَزِیزاً لا یُضَامُ یَا لَطِیفاً لا یُرَامُ یَا قَیُّوماً لا یَنَامُ یَا دَائِماً لا یَفُوتُ یَا حَیّا لا یَمُوتُ یَا مَلِکا لا یَزُولُ یَا بَاقِیا لا یَفْنَى یَا عَالِماً لا یَجْهَلُ یَا صَمَداً لا یُطْعَمُ یَا قَوِیّاً لا یضعف

الان که دارم نگاه میکنم میبینم چقدر کوچک بودم و هستم و خدا چه راه خوبی برای هل دادنم پیش گرفته بود،و میدانم حالا که فهمیدم دیگر از این راه امتحان نخواهم شد،که خدا امتحان تکراری نمیگیرد،امتحان های خدا از کنکور هم سخت تر است تفاوتش این است که خدا مثل طراح کنکور بدجنس نیست،خدا دوست دارد تو قبول شوی،تو صد بزنی،درست برخلاف طراح کنکور!

دوره فشرده شش ماهه آخر نودوچهار همه چیز بود،هم سیلی محکمی برای اشتباهات بزرگ نود و دو و نود و سه،هم درس و امتحان و تجربه..

آن موقع یک درصد هم فکر نمیکردم کسی که حرف های آن شبش جانم را به دهانم رساند حالا بزور از سجاده بنشانیمش پشت میز،من فکر نمیکردم دختر نا امید آن روز ها به اینجا برسد،من فقط تصمیم گرفتم تا آخرش بدوم،حتی اگر هی با سر زمین خوردم خاک چادرم را بتکانم و بلند شوم،من فقط تصمیم گرفتم حتی اگر خیلی خیلی از دست خدا ناراحت شدم و قیل و قال راه انداختم تهش باید بیایم همانجا،بعد کم کم از لای درز های پنجره نور پاشید روی فرش ها ..

از امسال یاد گرفتم باید صبوری کرد و توکل،باید از آدم ها امید را برید،امید از غیر خدا که قطع شد،دروازه های نور را کم کم باز میکنند،باید بیشتر مراقب حال خوب و آدم های خوب بود،ما اشتباهمان این است که حال خوب و آدم های خوب را به حال خودشان وا میگذاریم تا جایی که وضعیتشان اورژانسی میشود و تازه یادمان می افتد که ای وای حالا چکار کنم؟ تغییر کردن آدم ها بیشترین چیزی که میخواهد صبر است و زمان،لازم نیست خودتان را بکشید،توکل کنید و کار درست را انجام دهید،خیلی عجیب تر آنچه فکر میکردید درست میشود،بقول خودش آدم چاق هم میداند چاقی بد است،نمیشود بیایی بگویی چاق نباش چون بد است و او بگوید چشم و از فردا دیگر چاق نباشد،زمان میخواهد و ورزش و داروی روح،بایدبا تضرع برای کسانی که دوستشان داریم دعا کنیم،مثل مادری که بچه اش زیر تیغ جراحی ست،و آخر اینکه دوست ها،دوست ها خیلی مهم تر از آنند که فکر میکردم،اینکه میگویند آدم میشود شبیه دوست هایش حق است،بیخود فکر میکردم آدم میتواند در هر شرایطی و با هر کسی خودش را ثابت نگه دارد،آدم میشود خودخود دوست هاش و حتی دوست دوست هاش...

فکر میکنم دوه فشرده نود و چهار مقدمه ای بود و آموزش هایی لازم برای نود و پنج عزیز،امیدوارم نود و پنج هم خوب پشت سر بگذاریم!

و در آخر تشکر ویژه میکنم از جناب خدا،و دلم میخواهد به خاطر این دوره شش ماهه هم که شده تا ابد بایستم و به افتخارش دست بزنم و چقدر حرف داریم،چقدر حرف!

خرید بک لینک

صفحات سایت
i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/