کوچش

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت کوچش


سپاهان درب
استفاده چراغ خاموش وغیررسمی کشتی فرنگی از طهماسبی
گرانی 60 درصدی اینترنت ثابت از بیخ گوش کاربران گذشت
کامرانی‌فر از دپارتمان داوری فدراسیون فوتبال رفت

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

(28) یَا عِمَادَ مَنْ لا عِمَادَ لَهُ یَا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ یَا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ یَا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ یَا غِیَاثَ مَنْ لا غِیَاثَ لَهُ یَا فَخْرَ مَنْ لا فَخْرَ لَهُ یَا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ یَا مُعِینَ مَنْ لا مُعِینَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا أَمَانَ مَنْ لا أَمَانَ لَه

امروز بردنمان بالای سر جسد،فرصت نداشتم که بخواهم فکر کنم بروم یا نه،رفتم،اولین چیزی که اذیتم کرد بوی فرمالین بود،دوتا انسان را پیچانده بودند لای پلاستیک و گذاشته بودند روی تخت،استاد آناتومی آمد گوشه یک پلاستیک را زد کنار،پایش بود،بعد یک لایه پوست را زد کنار،بعد یک لایه چربی،بعد هی لایه لایه لایه،هی یک چیزی میکشید بیرون میگفت این رگ است،یک رشته دیگر میکشید بیرون میگفت این عصب است،عضله هاش را هی می آورد بالا نشانمان میداد،بچه ها هی بمن نگاه میکردند که چرا من حالم بد نمیشود،من که سر تشریح قورباغه و دیدن ماهی زیر میکروسکوپ تا سه زنگ گریه میکردم،نمیدانم قسی القلب شدم یا چون آنها زنده بودند و این مرده،جسد اولی خوب بود،سالم بود،من خودم دست هاش را دیدم،مو داشت،ناخن داشت،فقط کبود بود.استاد مثل کتاب لایه های جنازه را ورق میزد و من هی در ذهنم تداعی میشد " و رقه جلدی و دقه عظمی..." بعد انگار قصه تمام شده باشد رگ ها و عصب ها را گذاشت سر جایش و پوست و چربی را بست و پلاستیک کشید رویش و گفت برویم سراغ بعدی!

جسد دومی له بود،قفسه سینه اش را شکافته بودند،پلاسیده بود،همه اندامش زرد و قهوه ای و بد بو شده بود،استاد باز خیلی عادی دل و روده و شش و معده و کبدش را نشانمان میداد،نترسیدم،حالم بد نشد،فقط داشتم فکر میکردم من هم یک روز میشوم یکی مثل این،و از این هم پلاسیده تر و منفور تر و سیاه تر،زیر چند خروار خاک.

من پزشکی را دوست دارم،اما عاشقش نیستم،تشنه اش هم،شوقی هم اگر باشد بخاطر چهارتا لفظ خانوم دکتر است و دک و پزش،من در پزشک شدنم بیشتر نفس میبینم و حرف مردم تا خدا..

خب چرا باید عمر عزیز را بگذارم پای دوخت و دوز آدمها؟چرا بنشینم پشت یک میز و هی قرص هایی را که میدانم چقدر ضرر دارد در نسخه بنویسم بدهم به مردم؟چه کسی گفته اسلام به یک پزشک متخصص خانوم متعهد نیاز حیاتی دارد؟من احساس نیاز حیاتی نمیکنم،حداقل احساس میکنم جای من اینجا نیست،من نمیخواهم عمرم را بگذارم پای سروکله زدن با اجساد وقتی ارواح بیمارتر ومحتاج ترند. پزشک متخصص متعهد خانوم لازم هست،درست،اما آیا هدف من باید این باشد؟چه کسی گفته؟

از ظهر احساس میکنم طاقت خواندن ندارم،احسان دارد انتخاب رشته میکند،دیشب آمده بود پیشم مشاوره،گفتم من اگر به اول دبیرستان برگردم،یا میروم انسانی یا حوزه،شیمی و زیست و فیزیک و ریاضی قشنگند اما تا یک حدی،با یک هدفی،آمیخته با یک تفکر توحیدی،ما سه سال هی میخوانیم و مسئله حل میکنیم و باز میخوانیم و دوره میکنیم و تست میزنیم که فقط بتوانیم کنکور را بدهیم،بعد تمام سعی مان را میکنیم همه کتاب تست هامان را از جلو چشممان دور کنیم،بعد نود درصد اینهایی که خواندیم را نه دوست داریم نه به دردمان میخورد،همه چیز پوچی ست اندر پوچی، که مامان آمد دست احسان را گرفت و برد و گفت این میخواهد تو را هم مثل خودش بدبخت و دیوانه کند بیا برویم!


خرید بک لینک

29) اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا عَاصِمُ یَا قَائِمُ یَا دَائِمُ یَا رَاحِمُ یَا سَالِمُ یَا حَاکِمُ یَا عَالِمُ یَا قَاسِمُ یَا قَابِضُ یَا بَاسِط

بیست و چهار ساعت دیگر مانده تا همه چیز معلوم شود،اگر تا امشب خبرمان نکردند خودمان ساک هایمان بر میداریم و میرویم دم اتوبوس اگر قبول کنند یک جایی آن ته مه ها یا حتی کف اتوبوس خودمان را جا کنیم،دیروز گفتی:بنظرت شهدا با ما شوخی دارند که اینطور میکنند؟همین طور که داشتم فکر میکردم گفتم اگر فقط یک نفر جا بود تو میروی،نه من! محکم گفتی نه! گفتم من سه بار رفتم،خواهش میکنم.گفتی حالا صبر کن..

صبر سختی ست،میخواهم ساک م را ببندم و چادرم را بشویم و همه اش درگیرم که نکند برمان گرداند؟نکند دوستمان نداشته باشند؟ ، "شاید مصلحت نبوده"اینطور وقت ها به هیچ وجه در کتم نمیرود، مثل روزها و شب های قبل پانزده رمضان، صدای تلفن خانه و گوشی خودم را تا آخر بلند کردم و هی چک میکنم ببینم کسی زنگ نزده؟پیامی نداده؟

فعلا هیچ خبری نیست،دارم میروم وسایل را جمع و جور کنم،دارم فکر میکنم یعنی میشود شهدا با ما شوخی داشته باشند و بخواهند یک کمی بگذارندمان سر کار و ببرندمان؟میشود کمیل فردا شب را دوکوهه بخوانیم؟میشود لطف کنند و بشود؟

#التماس_دعا

خرید بک لینک

30) یَا عَاصِمَ مَنِ اسْتَعْصَمَهُ یَا رَاحِمَ مَنِ اسْتَرْحَمَهُ یَا غَافِرَ مَنِ اسْتَغْفَرَهُ یَا نَاصِرَ مَنِ اسْتَنْصَرَهُ یَا حَافِظَ مَنِ اسْتَحْفَظَهُ یَا مُکْرِمَ مَنِ اسْتَکْرَمَهُ یَا مُرْشِدَ مَنِ اسْتَرْشَدَهُ یَا صَرِیخَ مَنِ اسْتَصْرَخَهُ یَا مُعِینَ مَنِ اسْتَعَانَهُ یَا مُغِیثَ مَنِ اسْتَغَاثَهُ 

کانال کمیل را که قدم میزدم گفتم اگر چادرم به این سیم خاردار ها بگیرد یعنی آرزویم براورده میشود،خب بعضی وقت ها آدم با خودش ازین قرار و مدارهای دلی میگذارد، گفتم اگر چادرم به سیم خاردارهای لب کانال بگیرد آرزویم برآورده میشود،داشتم میرفتم که باد آمد، دست چادرم را گرفت و انداخت گردن سیم خاردار ها،یک لحظه تمام شادی های دنیا مال من شد،اصلا نمیتوانستم گریه کنم،چند تا از بچه ها طبق معمول از زمین کنده نمیشدند، و من خیلی خوشحال به شهدا میگفتم:دیدید؟دیدید حاجت روا شدم؟

در راه برگشت فکر کردم من که نیت کرده بودم تک تک اعمال،از راه رفتن و خنده و گریه تا حال خوش و تاثیر خوب این سفر برای تو نوشته شود،نکند این آرزو هم قرار است برای تو مستجاب شود؟از دیشب دارم خدا را التماس میکنم آن لحظه که باد دست چادرم گرفت و انداخت گردن سه تا از خار های دم کانال ما دوتا را یکی حساب کرده باشد..

خرید بک لینک

(31) یَا عَزِیزاً لا یُضَامُ یَا لَطِیفاً لا یُرَامُ یَا قَیُّوماً لا یَنَامُ یَا دَائِماً لا یَفُوتُ یَا حَیّا لا یَمُوتُ یَا مَلِکا لا یَزُولُ یَا بَاقِیا لا یَفْنَى یَا عَالِماً لا یَجْهَلُ یَا صَمَداً لا یُطْعَمُ یَا قَوِیّاً لا یَضْعُف

نود و چهار اولش خوب بود و ساده و عادی،از بعد دیدار همه چیز هی زیاد و عجیب و فشرده شد،همه چیز،انقدر که شش ماه آخر نود و چهار قدر شش سال گذشت،قدر شش سال خنده،شش سال گریه،شش سال اتفاق،شش سال سوال،شش سال تجربه،خیلی از اتفاقاتی که فقط اسمش را شنیده بودم قدم گذاشت در زندگی خودم و دوستان نزدیک و خانواده ام،از کنکور و ازدواج و عشق بگیرید تا خودکشی و سرطان و اوتیسم و طلاق،اتفاق پشت اتفاق،هر دم ازین باغ بری میرسید..

اواخر مهر که دوست رفت دنیا روی سرم خراب شد،آه و ناله ام در آمد که چرا،حالا وقتی بعد از شش ماه نگاه میکنم خداراشکر میکنم که رفت،من تازه فهمیدم غیر از من و دوست آدم های دیگری هم وجود دارند،دنیا خیلی بزرگتر از این حرف ها بوده که من میدیدم،دیدم چقدر کار روی زمین مانده،چقدر از بچه ها را ندیدم،چقدر حرف هایشان را نشنیدم،هر چقدر زمان بیشتر پیش میرفت عمق فاجعه بیشتر معلوم میشد،الان میتوانم اینطور نتیجه گیری کنم اما تا همین یک ماه پیش همه اتفاقات را میچسباندم به ادامه بدبختی های زندگی ام،احساس میکردم هی میدوم و هی نمیرسم،احساس میکردم فقط اتفاق است که می افتد و هیچ تاثیر مثبتی هم روی من ندارد که بگویم فلان مشکل باعث بزرگ شدن من شد. روز آخر مدرسه بعد از نماز زنگ زدم به ریحان گفتم انگار همه چیز هیچ در هیچ بود،خدا که میخواست انقدر بی مزه تمامش کند چرا اینطور شروعش کرد؟ما باید چکار میکردیم که نکردیم؟چرا همه چیز اینطوری شد؟ ریحان گفت تمام نشده،ریحان گفت نمیدانم اما مطمئن باش اینطور هم که تو میگویی هیچ در هیچ نبوده!

نوشته ها و پیام های  دی و بهمن و اسفند را که میخوانم میبینم چقدر حالم عجیب و بد بوده،انقدر که میخواهم زمان برگردد بروم به معصومه ی زمستانم دلداری بدهم،انقدر که آشفته است وبا خدا و امام و شهدا و دوست و دشمن دعوا دارد، مثل بچه هایی که وقتی قیچی از دستشان میگیرند جیغ و ویغ میکنند بعد دوباره میروند بغل همان مادری که چند دقیقه قبل بدترین مادر دنیا بود!

هیچ وقت آن صبح جمعه که بلند شدم چادر سرم کردم و کیف پولم را برداشتم و ناشتا از خانه مادربزرگ زدم بیرون و مثل طلبکار ها سوار تاکسی شدم و بی سلام و علیک وارد گلزار شدم و خودم را رساندم به آقا مهدی و سرم را نگذاشتم روی سنگ و شکلات نخوردم و شروع کردم به خط و نشان کشیدن و طلبکارانه حرف زدن و از ترس در آمدن اشک تتد تند میگفتم و سعی میکردم جدی باشم و زود پا شدم رفتم یک طرف دیگر گریه کنم یادم نمیرود،یادم نمیرود پنج_شش روز بعد که دوباره راهم از جلو در گلزار میگذشت و آن پیرمرد کلاه به سر آمد جلو و شیرینی تعارفم کرد ،احساس کردم عکس آقا مهدی گفت: یعنی انقدر لوس شدی که راهت از اینجا میگذرد و سر نمیزنی؟یعنی قهر؟ ،آمدم جلو،نشستم،انگشت کشیدم روی گلاب های شیار های اسمش،شیرینی را خوردم یعنی که آشتی!همان موقع ریحان زنگ،گفتم گلزارم،گفت هفته ای چند بار گلزار؟ گفتم آخر شهدا میخواستند از دلم در بیاورند،گفت دختره ی پررو تو باید از دلشان در بیاوری،گفتم نه خیر من که اذیت شان نکردم،آن ها هی هر چی صدایشان میزدم کمک نمیکردند،لوس شده بودند،حالا برو مزاحم مراسم آشتی کنان ما نشو! ریحان گفت خدا شفایت بدهد و قطع کرد ، آن نماز صبح و ظهر بی لبخند و بی سجده شکر را یادم نمیرود،گفتم سر سنگین نماز بخوانم که خدا اینطور ادامه ندهد،اما تا قنوت نماز عصر بیشتر طاقت نیاوردم..

الان..

ادامه دارد!

خرید بک لینک

(31) یَا عَزِیزاً لا یُضَامُ یَا لَطِیفاً لا یُرَامُ یَا قَیُّوماً لا یَنَامُ یَا دَائِماً لا یَفُوتُ یَا حَیّا لا یَمُوتُ یَا مَلِکا لا یَزُولُ یَا بَاقِیا لا یَفْنَى یَا عَالِماً لا یَجْهَلُ یَا صَمَداً لا یُطْعَمُ یَا قَوِیّاً لا یضعف

الان که دارم نگاه میکنم میبینم چقدر کوچک بودم و هستم و خدا چه راه خوبی برای هل دادنم پیش گرفته بود،و میدانم حالا که فهمیدم دیگر از این راه امتحان نخواهم شد،که خدا امتحان تکراری نمیگیرد،امتحان های خدا از کنکور هم سخت تر است تفاوتش این است که خدا مثل طراح کنکور بدجنس نیست،خدا دوست دارد تو قبول شوی،تو صد بزنی،درست برخلاف طراح کنکور!

دوره فشرده شش ماهه آخر نودوچهار همه چیز بود،هم سیلی محکمی برای اشتباهات بزرگ نود و دو و نود و سه،هم درس و امتحان و تجربه..

آن موقع یک درصد هم فکر نمیکردم کسی که حرف های آن شبش جانم را به دهانم رساند حالا بزور از سجاده بنشانیمش پشت میز،من فکر نمیکردم دختر نا امید آن روز ها به اینجا برسد،من فقط تصمیم گرفتم تا آخرش بدوم،حتی اگر هی با سر زمین خوردم خاک چادرم را بتکانم و بلند شوم،من فقط تصمیم گرفتم حتی اگر خیلی خیلی از دست خدا ناراحت شدم و قیل و قال راه انداختم تهش باید بیایم همانجا،بعد کم کم از لای درز های پنجره نور پاشید روی فرش ها ..

از امسال یاد گرفتم باید صبوری کرد و توکل،باید از آدم ها امید را برید،امید از غیر خدا که قطع شد،دروازه های نور را کم کم باز میکنند،باید بیشتر مراقب حال خوب و آدم های خوب بود،ما اشتباهمان این است که حال خوب و آدم های خوب را به حال خودشان وا میگذاریم تا جایی که وضعیتشان اورژانسی میشود و تازه یادمان می افتد که ای وای حالا چکار کنم؟ تغییر کردن آدم ها بیشترین چیزی که میخواهد صبر است و زمان،لازم نیست خودتان را بکشید،توکل کنید و کار درست را انجام دهید،خیلی عجیب تر آنچه فکر میکردید درست میشود،بقول خودش آدم چاق هم میداند چاقی بد است،نمیشود بیایی بگویی چاق نباش چون بد است و او بگوید چشم و از فردا دیگر چاق نباشد،زمان میخواهد و ورزش و داروی روح،بایدبا تضرع برای کسانی که دوستشان داریم دعا کنیم،مثل مادری که بچه اش زیر تیغ جراحی ست،و آخر اینکه دوست ها،دوست ها خیلی مهم تر از آنند که فکر میکردم،اینکه میگویند آدم میشود شبیه دوست هایش حق است،بیخود فکر میکردم آدم میتواند در هر شرایطی و با هر کسی خودش را ثابت نگه دارد،آدم میشود خودخود دوست هاش و حتی دوست دوست هاش...

فکر میکنم دوه فشرده نود و چهار مقدمه ای بود و آموزش هایی لازم برای نود و پنج عزیز،امیدوارم نود و پنج هم خوب پشت سر بگذاریم!

و در آخر تشکر ویژه میکنم از جناب خدا،و دلم میخواهد به خاطر این دوره شش ماهه هم که شده تا ابد بایستم و به افتخارش دست بزنم و چقدر حرف داریم،چقدر حرف!

خرید بک لینک

امروز MP3 امید را مصادره کردم ببینم بچه مان چه گوش میدهد تا فردا ازین باب برایش سخنانی غرا برانم،از ساعت نه تا همین حالا که شارژش تمام شد داشت میخواند،تازه چارتار ها و خارجکی هایش را رد کردم و رپ ها  و طولانی هاش را تا نصفه،اما الان بعد این سه ساعت که احساس میکنم از گوش هام میخواهد خون بزند بیرون،وهیچ چیز از مهمانی دایی اینها نفهمیدم،فکر میکنم..هی میخواهم فکر کنم و انگار نمیشود،الان فقط فکر میکنم مشاعرم از کار افتاده  ک عجیب تر اینکه باز هم دلم میخواست  به گوش دادن ادامه بدهم!

خرید بک لینک

32) اللَّهُمَّ إِنِّی اَسْاَلُکَ بِاسْمِکَ یَا اَحَدُ یَا وَاحِدُ یَا شَاهِدُ یَا مَاجِدُ یَا حَامِدُ یَا رَاشِدُ یَا بَاعِثُ یَا وَارِثُ یَا ضَارُّ یَا نَافِعُ

اگر بابای فاطمه نیاید همه چیز بهتر است، اصلا انگار برای آن شب ها خودتان از قبل برنامه ریخته اید بانو، شب اول باد بود و باران، فیزیک میخواندم یا شیمی یا ادبیات مهم نیست،گوشی چشمک زد و بالایش پاکت نامه آمد،مادر نوشته بود شام میهمان سفره شماییم،بانو چقدر خوب که شما میدانید وقتی میگویم تمام راه مدرسه تا حرم را با چادر پرواز کردم یعنی چه،برای برادرتان نمیتوانم اینطور بگویم،شما تار و پود چادر ما را خوب میفهمید،شب بعد،شب مادر بود،شما آن شب خودتان میهمان مادر بودید نه؟،بانو شما باز خوب میفهمید انتظار پرواز کردن تا مادر را ،فقط یادم باشد آن روز بال هایم باید خاکی باشند..

امشب شب سوم بود،از مدرسه تا دیدن روی ماهتان تند تند آمدم،از ایست بازرسی که گذشتم همه چیز یک شکل دیگر شد،آسمان یک طور دیگر شد،نور یک طور دیگر شد،هوا عوض شد،صحن امام جواد اذن دخول به مستی ست،یک جرعه آب میریزم کف دستم،شراب طهور است بانو،بقیه اش را میکشم به چشم هام،این چشم ها جز با آب های حریم شما تطهیر نخواهند شد،اینجا شروع شراب است،میخانه،بعد چشم میدوزم به در مسجد اعظم و آرام آرام می آیم ،کم کم طلوع میکنید،کاش میشد تا صبح اینجا ایستاد و نگاهتان کرد،سرم را میچسبانم به ستون و سلام های اول همان سلام های همیشگی اند،السلام علیک یا فاطمه الزهرا،السلام علیک یا علی بن موسی الرضا،السلام علیک یا فاطمه المعصومه،اینجا که میرسم همه دعا ها و حرف ها یادم میرود،دلم میخواهد فقط نگاهتان کنم و إِلَّا قِیلًا سَلَامًا سَلَامًا..

 حرف هایم میخواهد از صحن امام هادی شروع شود،هی سرم را می آورم بالا،هی سرم را می اندازم پایین،من و من میکنم،دارم فکر میکنم حرف های با شما را از کجا باید شروع کرد که این بار ضریحت طلوع میکند،صحن امام هادی زیادی مردانه است،انگار در گوشم یک چیزی میگویید،لبخند میزنم و یک نفر در دلم سماع میکند،از در کوچک سمت راستی وارد میشوم،من نمی آیم،عطر شکوفه های دامانتان آدم را میکشد،اینکه سایه تان بر سر ما هست صحیح اما یک جاهایی می آیید سرمان را به دامان میگیرید نه؟آخر سایه ها که عطر ندارند،اینجا قصه طور دیگری ست..

یک دفعه به خودم می آیم میبینم انگار همه حرف هام را خوانده اند و دست های دلم پر از رزق نور است و من هنوز در فکر هایم هم زبان به دعا باز نکرده ام ..

دلم به رفتن راضی نمیشود،کمیل از همه جا میوزد،میروم و برای بار هزارم به جناب قطب راوندی حسودی میکنم ،عکس آقای وحید سلام میکند،میروم کنارشان و باز از پنجره اتاق آقا وحید و شهید مفتح و حاج آقا مهندسی باهم نگاهتان میکنیم..

وقت رفتن است اما میدانم این آخر قصه نیست،ما حالا حالا ها حرف داریم،کنار در خروج برای آخرین بار نگاهتان میکنم و این بار دلم زبان باز میکند و با التماس میگوید خدا شما را از ما نگیرد بانو..خدا شما را از ما نگیرد..

خرید بک لینک




من

که

ازت

دورم

؛

حال

دل

مارو

کی

با

موهات

گفته؟

خرید بک لینک

مغز استخوان هام درد میکند،دارم فکر میکنم خب اگر امشب نمیریم احتمالا فردا خواهیم مرد،ظهر که سید آن طرف آسمان را نشان داد و گفت ابرهای سیاه دارند می آیند یا حتی عصر که کتاب دعاها را بردیم در حیاط و اولین قطره های باران آرام و لطیف روی دست هایمان ریخت فکر نمیکردیم اینطور شود،شالم را انداختم روی صورتم و کتاب را بردم زیر شال که خیس نشود،سید میخواند و صدای باران هی شدیدتر میشد،زیارت که تمام شد،دیگر نفهمیدیم چه شد،قطره های باران قدر دانه های انگور بودند،ازین انگور سبزهای درشت هسته دار،ما هم باران ندیده،نمیدانم صدایمان تا کجا رسید،اما خدا شنید،خدا شنیده بود،خدا میشنود.

زینب گفت این جواب دعاهای دیشب است،زیر باران همینطور نگاهشان میکنم،دلم قنج میرود،دارم فکر میکنم حال ما استجابت دعای کدام عزیزکرده خداست؟

دارم فکر میکنم چقدر بگویم الحمدلله خوب است تا یک کمی از لطف هایش جبران شود؟

فکر میکنم و میخندم و میدوم و ذوق میکنم،یکدفعه صدایمان میکنند که چهل وپنج دقیقه است زیر بارانید،یکدفعه میبینیم کفش هامان پر آب است،خودمان با آب یکی شدیم،یکدفعه میبینیم باید سردمان شود،میشود،یکدفعه فکر میکنیم الان باید چکار کنیم،یک مشت موش آبکشیده در مدرسه ای که میگوییم لااقل شوفاژ را روشن کنید میگویند نه خیر حقتان است گفتیم نروید!؟

ساعت نه و نیم رسیدم خانه،مغز استخوان هایم درد میکند،دارم فکر میکنم خب اگر امشب نمیریم احتمالا فردا و از این درد خوب لذت میبرم و الحمدلله میگویم و باخودم تکرار میکنم چه خوب که سیب برگشت،چه خوب که حال چشمه خوب شد،چه خوب که مشکلاتمان اینطور حل شد،دارم فکر میکنم که سید پیام میدهد: مامانم اجازه اعتکاف را داد!

این هم از این..حالا یعنی میشود کارت هامان جور بشود اگر زنده ماندیم برویم؟

خرید بک لینک

به ریحانه گفتم اگر تو را بکشند میروم محمد رودگر را میکشم،نکشم هم میروم دعوا که چرا ؟ به چه حقی اینطور با دل آدم بازی میکنید؟

تمام داستان یک دلهره ریزی داشتم برای از دست دادنت ، دلم میخواست قصه هی کش بیاید و کش ییاید و تمام نشود،دلم میخواست کتاب قطور شود،هزار جلد شود،اصلا بشود ازین کتاب های جادویی که هی میخوانی و هی نوشته میشود، یک شوق عجیب هم نمیگذاشت کتاب را کنار بگذارم، دلم میخواست تو را از بین کلمات بکشم بیرون ،دلم میخواست برایت گریه کنم،دلم میخواست به چشم هات نگاه کنم،دلم میخواست عطرت را نفس بکشم،من عاشقت شده بودم،انقدر که اسمت برایم شده بود ذکر،انقدر که انقدر به تو فکر میکردم تا خوابم میبرد،انقدر که حالا اگر کسی بپرسد شعرهای عاشقانه دفترت برای کیست میگویم برای تو،میگویم اصلا تمام بیت های لبخند دار سعدی هم برای توست.

من عاشقت شده بودم،آنجایی که گفتی"تا یار که را خواهد و میلش به که باشد" یک چیزی گلویم را گرفت،سرویس برای خواندنت زیادی کوچک بود،طاقت رفتنت را نداشتم،دعا کردم اسمت در نیاید،رسیدم خانه،ناهار را نمیدانم چطور خوردم،کیفم را برداشتم و رفتم نشستم روی یکی از نیمکت های حیاط کتابخانه،نفس عمیق کشیدم و کتاب را باز کردم،دوباره از اول فصل خواندم،من و آسمان با هم شروع کردیم به اشک ریختن،تو میباریدی الف به الف،سین به سین، ی به ی،ف به ف،تو میباریدی،دیلمزاد را جایی غیر از زیر باران نمیشد تمام کرد..

تو بودی،همیشه بودی،هستی،خواهی بود،اما،این روز هام را عجیب گرفته ای،عطرت چقدر میپیچد و یک چیزی ناخود آگاه مرا به سمت شبیه تو بودن میکشد،یک چیزهایی دارد در من عوض میشود.

میدانی؟ شاعر ها و نویسنده ها یک وقت هایی یک بیت هایی میگویند،یک جمله هایی مینویسند که معلوم است خودشان ننوشته اند، کاملا معلوم است این ها را رزق قلمشان کرده اند، این ها را روی زبانشان گذاشته اند،مگر نه خودشان نمیتوانند..مثل تو ی دیلمزاد..

دارم فکر میکنم انقدر که "تو"ی دیلمزاد من را دیوانه کرد،"تو"ی انسان کامل شهید مطهری نکرد،دارم فکر میکنم چقدر خوب شد که خواندمت،چقدر خوب شد نوشتنت..

داشتم از این روزهام میگفتم،چند روز پیش که در گیر و دار کارت های اعتکاف بودیم گوشه دفترچه نوشتم "تا یار که را خواهد و میلش به که باشد"،دیروز این را به سید هم گفتم،امروز قبل از قرعه کشی هم،آسیف باورت میشود من انقدر دختر خوبی شده بودم که برای در آمدن اسم خودم دعا نکردم؟باورت میشود تا حالا حس تسلیم و رضا را انقدر عمیق نچشیده بودم؟آسیف باورت میشود وقتی فرزانه سادات کاغذ را برداشت و باز کرد و خواند و با لبخند نگاهم کرد و گفت معصومه،فقط لبخند زدم و گفتم الحمدلله؟

آسیف ما این سه روز خیلی حرف ها داریم،آسیف راستی چقدر دلم برای زلال سبز و فیروزه ای چشم هات تنگ شده بود،آسیف معتکف چشم هایت شدن چقدر خوب است،چقدر خوب است،چقدر خوب..

خرید بک لینک

صفحات سایت
i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/